Sana Nickparvar

وهم

پدیدار می شوند ، محومی شوند 

پدیدار می شوند ، محومی شوند 

و در هر وعده ی دیدار مرا به کام مرگ دعوت می کنند

در آتش درد فرو می روم و فریادهایم درمیان گدازه ها غرق می شود

دستی که برای کمک دراز شده است سال هاست که مرده است

از یک خاطره ی دور، ازجعبه ی  قدیمی ته خانه

 به دیدارم آمده وهمان جا خشکش زده است

 پاهایم از فرط خواب آلودگی کج شده اند 

مثل قاب روی دیوارخانه 

اینجا خانه ی من نیست ... آن دیوارغریبه است

اما نه ! دیوار خود من هستم. همان دیواری که به جای عشق ساخته ام

 میترسم  ... نه از مرگ بلکه از زیستن ، تنها زیستن!

 در همهمه ی تفکراتم میمیرم و زبانم  از انبوه  خالی  بودن  بی جان می شود.

درد را پایانی نیست و زندگی  با درد همراه است. 

درخاک  سقوط می کنم می غلتم ... خاک الود و کثیف

به  پا می خیرم ..می روم ..سیلی میخورم ...فریاد می زنم.   

بلندتر فریاد  میزنم من سال ها است در ته دره سقوط کرده ام

انتهایی نیست. درد را انتهایی نیست..

مرده ایی ؟! 

هستی ! می دانم هستی ! فقط خاموشی.

دستانم را بازمی کنم آغوش می خواهم

در این بیابان جز یک کاکتوس! هم آغوشی نیست. 

به بستر میروم... در تاریکی مطلق با خیالش می نشینم و درد می کشم 

لب هایم را با نخی  قرض گرفته ازابرخیال

وتیغ کاکتوس به هم می دوزم  و خون گریه  میکنم

دیواها مسخ می شوند  قاب عکس می افتد

 و در ان چهره ی خندان من جایش خالی است