آوایی است در سرم که هر دم
با خنجر تیزش مرا سر به نیستم می کند
می زند بر گردنم خون تراوش می کند
خون می لغزد بر نیمه عریان تنم
دائما سوسو می زند چراغ چشمان تنم
کیست این من که دائم می لرزد بر خودش
بیم و هراس خویش بر خویش دارد مدارا نمی کند
لب می جوید از کام لب خویشش
تا مگر اضطراب فردا را دگرگون بکند
آرامش مغزش را به تاراج می برد
در خیالاتی که به این سو و آن سو گذرند
خیالی خام را آرام در لب می جود
تاج و تخت رویای سرش را میجوید
کیست این من ؟
که دمی آرام نمی گیرد سینه اش
دائما قلبش می زند در به سینه اش
گویم به خویش که بنگر به این تن
دیگر ندارد هیچگونه تابی و توان
آرام گیر در استخوانی که می لرزد ز رنج
کیست این من؟
کیست این من؟
با خنجر تیزش مرا سر به نیستم می کند
می زند بر گردنم خون تراوش می کند
خون می لغزد بر نیمه عریان تنم
دائما سوسو می زند چراغ چشمان تنم
کیست این من که دائم می لرزد بر خودش
بیم و هراس خویش بر خویش دارد مدارا نمی کند
لب می جوید از کام لب خویشش
تا مگر اضطراب فردا را دگرگون بکند
آرامش مغزش را به تاراج می برد
در خیالاتی که به این سو و آن سو گذرند
خیالی خام را آرام در لب می جود
تاج و تخت رویای سرش را میجوید
کیست این من ؟
که دمی آرام نمی گیرد سینه اش
دائما قلبش می زند در به سینه اش
گویم به خویش که بنگر به این تن
دیگر ندارد هیچگونه تابی و توان
آرام گیر در استخوانی که می لرزد ز رنج
کیست این من؟
کیست این من؟
-
Author:
Sana Nickparvar (
Offline)
- Published: June 3rd, 2025 06:07
- Comment from author about the poem: If You want to know the world, You have to start from yourself.
- Category: Short story
- Views: 3
To be able to comment and rate this poem, you must be registered. Register here or if you are already registered, login here.