درد

Sana Nickparvar

کتاب را با موسیقی ملامی بر گرفته از درونش می گشایم.

یک مسیرمشخص، جهانی رو به رویم برای زندگی کردن

آدم ها و شخصیت هایی برای  دوست داشتن و متنفرشدن بدون آسیب دیدن

دنیایی پر از روشنایی ها  و سایه ها  برای آرمیدن دردرون ان

برای صحبت کردن و گوش سپردن وبه خاطرنگه داشتن

مثل یه قند در قهوه ای تلخ وزمانی  برای هم زدن ان

 بوی داغ قهوه و هوای باران زده... کتاب !

 و زمانی که به انتها می رسد..

کتاب را که می بندم.

موسیقی با ضرب  تند اما پایین رونده ای به سکوت می رود.

نورها در دستان تاریکی به خاموشی می روند و خفه میشوند.

مثل ماهی مرده ای که از یک جعبه به آب نگاه می کند.

و در ثانیه های آخرخفگی خود بدون آنکه بجنبد نگاهش را هوشیارانه به امواج هدیه می دهد.

استخوان هایم در سرما و تاریکی  میلرزند و موسیقی بهم خوردنشان ، جایگرین ملودی آرام و شیرین پیشین می شود.

درد می کشم همچون مرده ای در گور که کرم  ها جسد هوشیارش را گاز می گیرند و ذره ذره می بلعند.

نه دوستی برای سخن گفتن!

نه همراهی برای گرفتن دست هایش وقهوه نوشیدن!

به روی صندلی می نشینم درحالی که به صندلی خالی روبه رویم بی توجه هستم.

کتاب را از محفظه اش بیرون می آورم وبرایش قهوه ای سفارش می دهم وبا قلمی دردست سخن هاو پندهایش را نکته برداری می کنم.

وهمه با تعجب به ان شخص رو به رویشان خیره می شوند و نوری که از او ساطع می شود نوری که انگار به هدر می رود نه خودش را گم می کند نه کسی در گرمای آن  می ارامد!

چشمان خونین خیره شدگان متوجه این شخص زیبا ونورآن است.

منتظربرای اشاره ای برای دریدنش

درکمین فرصتی برای بلعیدن وشکار کردنش

اماهمراه اوبا ابهت تمام و درسکوتی پر از وقاراز او محافظت می کنم.

اومیداند چقدرغمگینم ودستانم شاید نیاز به دستانی همراه دارد اما با این حال رهایش  نمی کنم!

نه کتاب نه حتی ان شخص را...

چشمانم را میبندم.

از اشعاری که می نویسم بیزارم و از کلماتی که به کار میگیرم شرمگینم.

احساس می کنم بیهوده جاری می شوند.

هرگز شونده ای نبوده و نیست.

درجایی که نورطلبیده نمی شود تابیدن احمقانه است.

 باید تاریک شد و تاریک ماند.

 نوری که مسیر را مشخص نمی کند چگونه نوری است؟

 آه .. حال من بدترازهمیشه است . تنها ترازهمیشه ام. بیهوده تراز گذشته و گمگشته ترینم!

 به راستی ترسیده ام اما این ترس دیگر آشکار نیست.

در زیر استخوانم، در میان مغزم، دراعماق روحم پنهان شده است.

و تنها ازچشمانم می توان فهمید که چه قدراز ترس سرگردانی، فلج شده ام.

حتی داد زدن هم کافی نیست تنها گوشهای من خونریزی خواهند کرد و مردم در حالی که پنجره های خانه شان را می بندند با بی توجهی می گویید دیوانه گشته است!

ان زن را ببینید که یک یاغی دیوانه است !

 مرا با انگشت نشان خواهند داد و جهنم را خانه ام خواهند دانست. 

روی صندلی چرمی و نرم می نشینیم... نرم است اما راحت نیست.

مثل  صندلی الکتریکی زندان ، هر چه قدر نرم و راحت و اعیانی باشد برای محکوم!

به نشستن روی ان که سخت تر و تیزتراز کوه دماوند است.

چشمانم را خیره به چشم هایش می کنم

 دستانش را در هوا تکان میدهد ومدام سوال می پرسد.

خلاصہ جواب می دهم..

اما نمیپذیرد! درست مثل یک افسر بازجویی سوالهای متداول وتکراری می پرسد.

چگونه اینطورشد؟ چه کردی ؟

چرا این چه کردی را اینگونه جواب دادی؟

سعی می کنم ان طورکه می خواهد جوابش را دهم.

اما بعد خسته می شوم وانگونه که  دقیقاً دلم می خواهد جواب می دهم.

اما نمی پذیرد و من برمی گردم به  جواب های خسته کننده اما مورد قبول او...

یاران هم  کمکی نمی کنند!

به گمانم ان یاران توخالی برعلیه من باشند.

ترسیده ام! احساس می کنم هرگزازانها رها نمی شوم.

به اتاق زیر شروانی میروم، بغضهایم را می بلعم و با نقاط صورتی رنگ صورتم سر گرم میشوم.

اما آن ها نیز در زیرهاله های پنهان  گم گشته اند.

نفسم می گیرد مغزم فکر می کند و تیر می کشد!

دلم می خواهد وسط خانه بنشینم و زار زار گریه کنم.

اما این رفتاررقت انگیزاست نمی خواهم سایرین مانند من بترسند.

به گذشته میروم به مکان هایی که دردهایم از انجا شروع شدند...

به شالیزاهایی که غم های پوشالی دران کاشته شدند.

به دوستانی که قلبم را شکستند و خانواده ای که مرا در مقابل غول بزرگ تاریکی رها کردند.

و به خودم...به من تنها بر میگردم  ... به خانه ای که هم آن را دوست دارم هم از آن بیزارم.

چگونه صبر کنم که سال ها بگذرند و از این جا بیرون بروم؟

من  فلج شده ام. فلج از درد و ترس و تنهایی بی انتها...

چنگ میزنمم و سعی میکنم طناب نجات را بگیرم اما این طناب نیز پوسیده است وازهم می باشد.

سقوط مینکم به اعماق تاریکی...روزی نیست!

هوا سرد و مرطوب است. رطوبت  را روی پوستم احساس می کنم زبانم را روی آن می کشم.

بغضم می گیرد اما خبری ازاشکهایم نیست.

صورتم مثل خمیرازشکل می افتد. مثل مومی که اب میشود اما اشکی از آن نمی چکد!

برمیخیزم و به راههای مختلف مردن  فکر میکنم حتی آن هایی که در دسترس من نیستند!

غرق شدن ودیدن حباب های هوا با چشمای تار، قرص های صورتی لرزان دردستهای رنگ پریده، تیغ سرخ روی رگ و دردی جانکاه!

نه! نه! نمی توانم این کار را انجام دهم نمیخواهم تسلیم شوم.

سیگاری روشن می کنم دود دراطرافم حلقه میزند ومیخندم واین خوب است.

حداقل یکی جشن می گیرد. سیگاررا میبوسم یک بار.. دوبار.. چندین بار.. و هر بار او سرمست از بوسه ها می رقصد ومی چرخد و تاب می خورد.

چشمانم را میبندم وبازمی کنم باید تمامش کنم.

برمیخیزم .کتاب درچند قدمی من است. هنوز صفحاتش مانده است باید تمامش کنم و یک کتاب دیگر و یک کتاب دیگرویکی دیگر... 

چیزی نیست ! جز همان حرفهای تکراری....

درخواست دیگری نیست...

تا کی دگر؟ تا کی شکوه و درد؟ آه... مگر درد را پایانی است؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • Author: Sana Nickparvar (Online Online)
  • Published: July 5th, 2025 12:58
  • Category: Unclassified
  • Views: 2
Get a free collection of Classic Poetry ↓

Receive the ebook in seconds 50 poems from 50 different authors




To be able to comment and rate this poem, you must be registered. Register here or if you are already registered, login here.