غار تارچند سالی هست که خالیست!
حتی در شب های سرد زمستان و انبوه برف ها ...
تارهای سپید عنکبوت آخرین دست دوستی را در خود می پچید.
و بهم می دوزد آخرین روزنه های گرم نور را
در زیر اواری از خاک و خون غلتیده در برف ها
قلبی آرام و محزون می تپد.
ستاره ای در کهکشان راه شیری می رقصد.
لبه ی اسمان به قعرزمین سقوط می کند.
و جای خالی اش با سکوت واه... پر می شود.
چشم ها کورند. لب ها می جنبند.
وتنها با جنبیدن و نشخوارکردن نجوا می کنند آخرین تکه های قلب تپنده را ....
کفتارها ازقفسهای فولادینشان بیرون می جهند.
ازبوی تعفن اجساد اب دهانشان راه افتاده است.
تکه های گوشت سینه ام را جلویشان می اندازم وانها نیززوزه کشان می جوند!
وصدای بی صدای تنهایی ام، سکوت را به لرزه می اندازد.
ان کفتارهای لاشخور دایره وار دورم می چرخند و شاهانه لم می دهند.
و سهم بیشتری ازپیکره بی جانم می خواهند.
این منم ! جسدی با موهای مشکی وچشمانی غم زده
سرانگشتانم روی زمین میلغزند ودستانم هوا را می شکافند.
از آسمان خون می بارد. گونه های سردم سرخ شده اند.
پوزخندی به نشانه ی استهزا فضای حاکم را پرکرده است.
ومن گویی دران ابی بیکران غرق می شوم، در سیاهی خفه کننده ی اش!
عمیق وعمیق تربه ناکجایی تبعید می شدم.
سکوت دلفریبی وجودم را پر می کند.
ریه هایم باد می کنند وتنها با اشاره ای به شکل مهیبی میترکند.
نوک انگشتانم ناپدید می شدند و من برای آخرین بارفریب می خورم.
فریب سکوت و خاموشی آب را
فریب سیاهی اسمان را
فریب خندهای پرازبغض جهان را
-
Author:
Sana Nickparvar (
Offline)
- Published: July 7th, 2025 14:45
- Category: special-occasion
- Views: 3
To be able to comment and rate this poem, you must be registered. Register here or if you are already registered, login here.